مرد میان سال درحالی که بر تخت بیمارستان دراز کشیده بود و تلاش میکرد آخرین قطرات پاکت آب پرتقال را بدون تولید صدایی ناهنجار بالا بکشد، به کارهایی فکر میکرد که در طول زندگی انجام داده و درنهایت به پشیمانی غم انگیزی ختم شده بود.
به نیمه شبی فکر کرد که برای یافتن گنج به کاریز قنات روستایشان رفته بودند. سه نفر بودند و طناب را به درخت خشکیده سیب تابانده بودند.
او به عنوان اولین نفر، خودش را به ته چاه خشک رسانده بود. چراغ قوه را به اطرافش چرخاند و هیچ نشانی از سنگ سفیدی که قرار بود در دیواره چاه باشد و پشت آن خمرههایی پر از سکه باشند، نیافت. هنوز دومین نفرشان به میانه چاه نرسیده بود که دیوارهها از هرطرف ریزش کرد. او بعد از گذشت ۲۰ سال هنوز هم مثل بچهها از تاریکی میترسد.
به آن روز برفی فکر میکرد که در یک بنگاه قدیمی، مغازه کوچک و نازنینش را فروخت تا در یک شرکت هرمی که آن روزها همه جا حرفش بود، سرمایه گذاری کند.
یکی از آشناهایش مژده داده بود که به سال نرسیده با سودی که از آن شرکت نصیبش میشود، میتواند چند تا مثل همان مغازه را بخرد. حالا هربار که از جلوی آن مغازه کوچک که زمانی صاحبش بود میگذشت، ضربان قلبش تندتر میزد.
به آن چند ماه بعد از ورشکستگی اش فکر میکرد که در کارگاه تولید کفش کار میکرد و عاشق دختر صاحب کارگاه شده بود. طوری حواسش پرت بود که مدام چکش را به جای تخت کفش به انگشت هایش میکوبید.
هر روز صبح زودتر از همه کارگرها میآمد و شبها دیرتر از همه از کارگاه خارج میشد. بعد هم آن قدر معطل کرد تا یک روز صاحب کارگاه، کارت عروسی دخترش را آورد و روی میز کارش گذاشت.
مرد میان سال فکر کرد اگر همان سالها ازدواج کرده بود، شاید حالا به جای تخت بیمارستان در بالکن خانه اش به پشتی تکیه زده بود و داشت برای بچه هایش سیب پوست میگرفت.
اما حالا باید در اتاق بیمارستان به پرستار یا رهگذری بگوید که تختش را کمی بالاتر بیاورد، بلکه بتواند محوطه را تماشا کند و شاید مادر پیرش را ببیند که زیر درختان قدیمی بیمارستان زیر لب برای سلامتی او دعا میکند.
مرد میان سال همچنان در پشیمانیهای زندگی اش غرق بود و به سه ماه پیش فکر میکرد؛ روزی که باید برای دریافت واکسن کرونا به مرکز بهداشت مراجعه میکرد.
اما تحت تأثیر شایعاتی که در فضای مجازی و ساندویچی محله شنیده بود، هیچ اقدامی نکرد. اگر آن روز رفته بود، تا حالا نوبت دوم را هم دریافت کرده بود و شاید در این غروب اواخر تابستان روی بالکن خانه داشت تسبیح مادرش را نخ میکرد.